۱.داشتم فکر میکردم لازمه هممون یه بارم که شده همه چیو بزاریم و یه مدتی دور بشیم از هیاهوی این آدما.
خودمم نمیدونم دقیقا چی میخوام و منظورم چیه؟احتمالا به خاطر بدخواب شدنم توی این چند وقته باشه.
دقیقا میدونم قراره چیکار کنم و هدفم چیه،اما همش فکر میکنم ممکنه نشه،خب اینم عادیه که وقتی منتظر یه زمان خاص و یه روز خاصی باشی چقدر همه چی سختتر میشه.
انسان موجودیه کمالگرا،یکم داشتنش خوبه ولی واسه من فقط بیقراری آورده.همش میگم آروم باش دختر!نمیشه همه چی رو با هم همزمان داشت.میخوای راه صدساله رو یه شبه بری؟نمیشه که!
ولی شبایی که مغزم به جای خوابیدن تازه بیدار میشه واقعا به چه چیزایی که نمیرسه!
۲.راستش من ازوناییم که با هر کسی نمیتونم صمیمی بشم،سعی میکنم برخورد خوبی با همه داشته باشما ولی واقعا تا خودم نخوام نمیتونم حتی یه قدم بردارم و از ته دل واسش کاری انجام بدم.واسه همین که با هر کسی خو نمیگیرم بعضی از دوستام بهم میگن خیلی بی بخاری(فکر کنم منظورشون بی معرفت باشه)در جواب تمام طعنههایی که میزنن میگم باعععش :/
۳.به همه به هر بهانهای پیام میدم،به هر بهانهای که بشه باهاشون حرف بزنم.ولی خب.کسی رو هنوز پیدا نکردم که راجع به حرفای توی سرمه یا راجع به نویسندگی باهاشون حرف بزنم،فکر میکنم سخته.یکی دو نفرم هستن ولی سرشون شلوغه.هی خداااا
شایدم زیادی سخت میگیرم.ولی حس تنهایی میکنم بعضی موقعا شدیدا.
۴.یه چند نفریو حذف کردم کاملا از زندگیم و امیدوارم دیگه حتی فکرشون هم ذهنمو مشغول نکنه،تابستون سختی بود حتی سختتر از اون سالی که نتایج کنکورمو اعلام کردن
۵.در کل واسه مراسمای مذهبی و روضه و اینا حوصله ندارم شرکت کنم(اونم تو جمعای زنونه که خسته کنندس)ولی دیروز زن عموم نذری آش داشت و خب منم گفتم زشته اینو نرم من که هستم(اصلنم هوس آش نذری نکرده بودم)یه آقایی اومده بود واسه روضه خونی که آخر روضه داشت دعا میخوند و همه میگفتن الهی آمین.یه قسمت با سوز داشت میگفت:برای هدایت تمام بی حجابا بد حجابا نمیدونم چیا چیا چند تل چیز دیگه هم پشتش گفت،یه نگا به خودم کردم و سعی کردم نخندم فقط.الان این منو گفت؟آخه تنها دختر جوون اون جمع من بودم.خب آخرشم به زور خندمو نگه داشتم و قضیه رو بعدا واسه عمهام تعریف کردم و خندیدیم.
کمرنگترین جوهرها از قویترین حافظهها ماندگارتره...
یه ,ولی ,واسه ,میکنم ,رو ,روضه ,که با ,هر بهانهای ,هر کسی ,کردم و ,همه چی
درباره این سایت