خاطرات زندگی یک نویسنده



این جمله رو تقریبا همه شنیدن. مخصوصا اونایی که دفتر بزرگ و آبی آسمونی قلم‌چی رو پر کرده باشن. دلم تنگ شد واسش :`(
امروز بین بچه‌های انجمن بحث شد. یه عده میگفتن نشریه به درد نمیخوره و بقیه مخالفت میکردن.اونایی که موافق بودن دلایل خاص خودشون رو داشتن و اونایی که مخالف بودن هم دلایل خودشون رو.
بینشون من ناآشنا بودم،تازه وارد. دیگه داشتن داد و بیداد راه می‌انداختن رسما. گفتم:کمرنگ‌ترین جوهر‌ها از قوی‌ترین حافظه‌ها ماندگار‌تره.شاید الان کسی نخونه،شاید ازش استقبال نشه،اما بعد اینکه ما بریم از ما چی میمونه؟همین نوشته‌ها.اینا همه سند کاراییه که ما انجام دادیم و یه روزی بلاخره یکی یاد ما میفته.میاد دنبال ما می‌گرده و راهمون رو ادامه میده.
بین اون چند نفر،من کسی بودم که جز نوشتن هنر دیگه‌ای نداشتم. ولی امیدوارم همین نشریه رو که اولین سال انتشارشه بتونیم راه بندازیم.یه تجربه جدیده و همیشه عاشق این کار بودم. :)
برای اسم نشریه هنوز تصمیم نگرفتیم،یه نشریه‌اس برای انجمن خیریه دانشگاه. اگه اسمی به ذهنتون میرسه پیشنهاد بدید دوستان :)



آها راستی این عکس؛این یه نما از آروزی منه.کسی راجع به اینجا چیزی میدونه؟راهنمایی؛تو روسیه‌اس :)

۱.گول حرفایی که دیگران میزنن و شما رو به هوس میندازن نخورید،مثلا اگه هر چقدر از یه افزودنی به مواد اصلی ماکارونی تعریف کردن شما استفاده نکنید. مخصوصا اگه دفعه اول باشه و گرسنه باشید.اینا رو در حالی می‌نویسم که به پشت دراز کشیدم،توی دماغم دو تا دستمال گذاشتم و نفسم مثل اژدها آتشین شده،دهن و معده‌ام هر دو سرویس شد :((

۲. به اصرار بچه‌ها نشستیم سریال مانکن رو دیدیم.آقا چرا قیمه‌ها رو ریختین تو ماستا!! این ایده داستان پردازیه آخه؟؟فروتن و امیرحسین آرمان و چند تا بازیگر خوب دیگه رو ریختین تو مخلوط کن چی بشه آخه؟؟دیالوگا افتضاح!! به خدا همون قسمت اول رو هم به زور دیدم.حالت تهوع گرفتم ازین حجم مصنوعی بودن. به جز فروتن و آرمان و نازنین بیاتی و مریلا زارعی بقیه دقیقا عین بازیگرای ایرج ملکی بودن :// حالا اینا چرا قبول کردن بازی کنن؟؟فیلمنامه خیلی خیلی بهتر میتونست بشه. آخه اینم بهش میگن نویسنده؟؟نقشای دیگه که کلا اوت بودن،صحنه های بارش برف قسمت اول هم که همش کامپیوتری بود و بازیگرا روشون برف نمینشست ://فرزاد فرزین هم که رسما بازیگر شد. چقدم نقشش میاد بهش با اون دماغ سربالا ://امیر حسین آرمااااااان چرا نقشای چرت و پلا بازی می‌کنی؟؟همون پریا بس بود دیگهههه.

۳. دیشب یه بنده خدایی رو راهنمایی میکردم که با زوجه‌اش آشتی کنه و بره معذرت بخواد. آخه به من میاد مشاور روابط ازواج باشم؟! :/

امیدوارم حل بشه مشکلشون. فقط توصیه کردم انقد ترسو نباشه. مطمئنم به زودی این دو کفتر عاشق رو باز هم در حیاط دانشکده دست تو دست میبینم :)))

۴.چه حسی دارید وقتی خواهرتون زنگ میزنه و میگه بیرون رفته پالتو پوشیده ولی شما فرق سرتون از شدت آفتاب داره میسوزه؟ :/

۵. رفتم چند تا انجمن و خیریه تو دانشگاه عضو شدم. باشد که رستگار شوم. و من هنوز دارم حسرت میخورم که زودتر اینا رو امتحان نکردم :/

۶. نمایشنامه مو هم دادم به یارو. هنوز نخونده. ولی امیدوارم خبرای خوبی برام داشته باشه.


وقتی ساکت میشی و تازه اطرافت رو میتونی با دقت ببینی،به این نتیجه هم میرسی که خیلی وقتا فقط زیادی سخت گرفتی به خودت.وقتی خودت به این باور برسی که خدا همیشه بهترین چیزا رو برات آماده کرده،خدا با مهربونی از همه چیز عالی ترینش رو بهت میده.یه بار اشتباه رفتم اما تصمیم گرفتم دوباره تکرار نکنم.
هر چی بیشتر به آدمای اطرافم نگاه میکنم بیشتر به اشتباهاتم پی میبرم.گاهی فقط کافیه کمتر.حرف بزنی،فکر کنی و بیشتر برای خودت اهمیت قائل بشی.
راستی یه اتفاق خوبی افتاد امروز!
پا شدیم با دوستم رفتیم سلف ولی کارت زدم دیدم ژتون ندارم.داشتیم با ناامیدی از سلف خارج میشدیم که آقای مسئول اونجا پشت سرمون اومد گفت شما بودی کارت زدی ژتون نداشتی؟
گفتم آره
گفت بیا بیا،خانوم فلانی واسه این خانوم و دوستش غذا بکش،سالادم بزار.
خلاصه که یه طور عجیبی ذوق کردم.و اینکه هنوزم آدمای خوب پیدا میشن :)
آقا فکر کنم خیلی قیافه‌هامون مظلوم بود که فهمید گشنه‌ایم :)))
خلاصه که این حسی که یه دفه همه چی با هم راست و ریس میشه،خیلی خوبه.اینکه حس کنی جا نموندی و یکی هواتو داره حس خوبیه!
اگه فکر میکنید یه نفر هست تو زندگیتون که منتظر یه پیام یا یه زنگ از شماست ازش دریغ نکنید :)


یه مدتیه چیزی ندارم که بنویسم
یعنی قلمم خشکیده
حرف و حدیثی نمونده که نگفته باشم دارم دنبال ایده جدید میگردم.
وضعیت خوابگاه خیلی داغون بود.هفته اول هفته ثبت نام ورودی جدید بود و دانشگاه و خوابگاه غلغله بود.وقتی نتونی یه جای آروم پیدا کنی که یذره تمرکز کنی(حتی دسشویی و حمام هم شلوغ بود)ذهنت نمیتونه آروم بشه و جایی برای نوشتن هم پیدا نمیکنی.چی گفتم اصن؟
در کل منظورم اینه که دور و برم شلوغ بود مدتی و استرس حتی نمیزاشت شبا بخوابم.
تا کم کم اوضاع آروم شد.
و الان به تلافی همه اون سختیا هر ترم یکی که آدرس ازم بپرسه رو گمراه میکنم(شوخی) :)))
چه زود گذشتا!الان ما شدیم ترم پنجی!خیلی بزرگ نیستیم ولی همینم حس خوبی به آدم میده. :))))
دیگه اینکه،سخنی نیست.


دیگه نمیدونم چی درسته و چی غلطه!

میگن اگه میخوای از عقایدت مطمئن بشی باید دست کم ده تا کتاب مخالف عقایدت بخونی،خوندم؟نمیدونم.

فقط میدونم زندگی داره بهم سخت میگذره.کاشکی سر کار میرفتم.کاش دکتر بودم و صبح تا شب شیفت بودم.کاش همه اینا.

نمیدونم خودم منظورم چیه.میدونم اگه دنبال درمانم نباشم تا آخر عمر این حس بد و که تو اوج شادی غمگینم می‌کنه باید مثل یک کوله خیلی سنگین رو دوشم بکشم.

شایدم اولین قدم همین باشه.

کوله ات رو زمین بزار!


از پنجره تاکسی به رفت و آمد آدمها به شلوغی خیابان نگاه میکردم.خیابانی که میدانستم دیگر نباید در آن به دنبالت بگردم.آسمان گرفته و ابری بود باران شدید میبارید.دستم را زیر چانه‌ام زدم سرم را به پنجره تکیه دادم.
اول خودمان از هم جدا شدیم،بعد هم دلهامون.شاید هم.برعکس
نمیدانم کجایی،نمیدانم حالت خوب هست یا نه؟(با اینکه امیدوارم باشد)اما باید بدانی دوریت بدجوری مرا از پا درآورده.من توی این شهر  هر روز دنبالت میگردم،دلم با دیدن هر دختری که موهایش را مثل تو بسته مثل تو لباس پوشیده هری میریزد.
اما با همه اینها خوشحالم.میدانم که دیگر به آرزویت رسیدی.رفتی جایی که میخواستی و وای بر منی که حتی نتوانستم تو را از رفتنت منصرف کنم!
آخه دوست داشتنت آنقدر کورم کرده بود که فقط خوشبختی تو آرزویم بود.حواسم نبود بعد رفتنت چقدر ممکن است بهم سخت بگذرد.تا به خودم آمدم دیدم که ای دل غافل!از تو گله ای نیست!گاهی قسمت در نرسیدن است.گاهی رفتن و دل کندن لازم است.میدانم که تو هم در آینده شاد خواهی شد هرچند که الان برایت سخت باشد و مرا متهم کنی.ولی من برایت از ته دل آرزو میکنم خوشبخت شوی.خوشبخت و شاد.
حرفهایم برای خودم تازه بود.با اینکه خیلی وقت بود از آن روز گذشته بود اما هنوز هم گهگاهی به یادش می افتادم.اما دیگر چشمهایم از اشک لبریز نمیشد.فقط لبخندی بود بی هیچ حس دلتنگی و خاطراتی که برایم از نو تداعی میشد.کمی دیگر فکر کردم و بعد قلم و کاغذی درآوردم و تا کلمات از یادم نرفته بودند با هر زحمتی که بود یادداشتشان کردم.
تاکسی که توقف کرد از راننده تشکر کردم،چتر را باز کردم و با دقت که نکند قطره ای باران روی سرم بریزد پیاده شدم،نقاب خوشحالی روی صورتم کشیدم و بین مردم گم شدم.




قسمت اول این داستان کوتاه بر اساس یه گفت و گوی واقعی بود.مکالمه بین دو نفر در واقع مکالمه بین من و یه نفر بود که این ایده داستان رو به ذهنم انداخت.اولش قرار بود همون یه قسمت بشه ولی خب از یادداشتهای کوتاه قبلیم هم کمک گرفتم و قسمت دومش رو نوشتم.بعدا اون قسمت اول رو برای همون شخص فرستادم که ببینم نظرش چیه.اتفاقا خوشش اومد و تعریف کرد.البته کلا آدم پرمشغله ایه فکر نکنم منو یادش بمونه ولی حالا بعدها اگه این نمایشنامه بره روی صحنه ازش دعوت میکنم بیاد و ببینه.آدم جالبیه!


یک ایده عالی بود برای شروع.اونم تو ایران،که داستانای اینجوری توی تئاتر کم پیدا میشه.باشه من نویسنده ام ولی هنوز سبکا رو نمیشناسم!!خداوندگارا!من دیگه چجور نویسنده ای هستم؟خب فقط اسمشو بلد نیستم!خب اینجوری توصیفش میکنم:
یه غروب خیلی غم انگیز با یه صحنه ی خیلی معمولی که آدمو یاد فیلمای خارجی سال 1900 به اینور میندازه.یه شهر افسرده و دودگرفته مثل اون توصیفای کتاب تاریخ از انقلاب صنعتی اروپا.بر عکس خونه های ایرانی که پره از نقش و نگار و سلیقه وسواس یک زن ایرانی،اینجور خونه ها اصلا حس خونه بودن به آدم نمیده،بیشتر یه چهاردیواریه واسه رفع خستگی بعد یه روز کاری سخت،چند ساعتی خواب و دوباره شروع زندگی مکانیکی.
گلدون سبزی دیده نمیشه،فقط ردپای مدرنیته دیده میشه و بس!و یه پنجره خراب که پرده اش با باد شدید ت میخوره و لامپای خاموش و گرد نرم روی میز که نشون میده کسی تا مدتها توی خونه نبوده.
اینا اولین الهامات ذهنی من برای نوشتن یک داستان بود.البته کمی توصیف اضافی چاشنی کار کردم چون صحنه تخیل هر لحظه اش برای من مثل یک فیلم واقعی بود.فیلمی که انگار یه راوی کم داشت تا ماجرای این قصه رو برای بقیه بیان کنه.و اون راوی من بودم.
یکی قراره بمیره.اما چجوری و کی؟چرا؟اینا مهم نیست.داستان ما بیشتر ازینکه جنایی باشه یه واقعیت از زندگی امروزی ماست.هیچ وقت در قید و بند تاریخ نبودم.مهم نیست داستان ما کی و تو چه دوره ای اتفاق افتاده مهم اینه که چه درسی قراره به بیننده بده.مثل همیشه تو یه دوره بی نام و نشون شروع کردم به نگارش داستان.شخصیتا رو به نوبت آوردم رو صحنه،مکث میکردم،براشون حرف آماده میکردم و تو آستینشون میزاشتم.یکی جسور و کمی هم بی ادب بود ولی باهوش!اون یکی مهربون و دلسوز بود.اون دیگری مکار و دروغگو بود و دیگری ترسو و بزدل.اما اونی که آخر از همه اومد رو صحنه عاشق بود.یه عاشق واقعی.اما دیر اومدو زود رفت.اومد و حقایق رو برملا کرد و بدون اینکه نظر بیننده رو خیلی جلب کنه از صحنه رفت بیرون.
سعی کردم جذابش کنم تا بیننده خسته نشه و مشتاق باشه تا لحظه آخر بمونه تو سالن.برای اینکه ببینه و بفهمه منظورم چیه؟
ترس دروغ خیانت و حرص دنیا مثل همیشه دست به دست هم دادن و یه فاجعه انسانی درست کردند.جایی که دست کسی به خون آلوده نشده بود،یک انسان رو در زندان حبس و اون یکی رو به کام مرگ فرستادن.مردم باید ببینن و بفهمن که این چهارتا فاکتور چقدر میتونه زیانبار میشه.کاش بفهمن.کاش بعد از تموم شدن نمایش میخ بشن رو صندلی و تا ساعتها فکرشون درگیر این باشه که چی شد و چطور شد؟

پ.ن:این یه توصیف خیلی کلی از نمایشنامه ام بود.با اینکه خیلی فکر کردم ولی هنوز ایده ای برای اسمش ندارم.بازم بگید عجب نویسنده ای هست این!ولی دست روزگاره دیگه!بد کسی رو نویسنده کرده :)




در آستانه بیست سالگی ام
در حالی که 9 دقیقه مونده به ۲۵ شهریور
واقعا حس عجیبیه!همیشه منتظر این روز بودم،تکامل یک انسان.بیرون اومدن از پیله و تبدیل شدن به یه پروانه واقعی.بلوغ افکار و احساس.ادامه تغییرات و تجربه‌ها.پشت سر گذاشتن بحران نوجوانی و ورود به مرحله سفت و سخت شدن.یعنی رفتن تو کوره بزرگسالی.یعنی یک سال دیگه بزرگ شدن!
برای خودم،برای بیست ساله‌های الان و بیست ساله‌های آینده مینویسیم:
ورودت به ۲۰ سالگی مبارک رفیق جان!
به امید خوب شدن حالت
برآورده شدن آرزوهات
نیرومند شدن برای مبارزه با سختیا
و شیرین تر شدن زندگی ارزشمندت
امیدوارم بتونی آدم بهتری بشی و کنار کسایی که دوسشون داری سال بهتری رو شروع کنی
پ.ن:هر آدمی در سال دوبار فرصت داره یک زندگی جدید رو شروع کنه،یکی آغازش یکی هم روز تولدش.


۱.داشتم فکر میکردم لازمه هممون یه بارم که شده همه چیو بزاریم و یه مدتی دور بشیم از هیاهوی این آدما.
خودمم نمیدونم دقیقا چی میخوام و منظورم چیه؟احتمالا به خاطر بدخواب شدنم توی این چند وقته باشه.
دقیقا میدونم قراره چیکار کنم و هدفم چیه،اما همش فکر میکنم ممکنه نشه،خب اینم عادیه که وقتی منتظر یه زمان خاص و یه روز خاصی باشی چقدر همه چی سخت‌تر میشه.
انسان موجودیه کمال‌گرا،یکم داشتنش خوبه ولی واسه من فقط بیقراری آورده.همش میگم آروم باش دختر!نمیشه همه چی رو با هم همزمان داشت.میخوای راه صدساله رو یه شبه بری؟نمیشه که!
ولی شبایی که مغزم به جای خوابیدن تازه بیدار میشه واقعا به چه چیزایی که نمیرسه!
۲.راستش من ازوناییم که با هر کسی نمیتونم صمیمی بشم،سعی میکنم برخورد خوبی با همه داشته باشما ولی واقعا تا خودم نخوام نمیتونم حتی یه قدم بردارم و از ته دل واسش کاری انجام بدم.واسه همین که با هر کسی خو نمیگیرم بعضی از دوستام بهم میگن خیلی بی بخاری(فکر کنم منظورشون بی معرفت باشه)در جواب تمام طعنه‌هایی که میزنن میگم باعععش :/
۳.به همه به هر بهانه‌ای پیام میدم،به هر بهانه‌ای که بشه باهاشون حرف بزنم.ولی خب.کسی رو هنوز پیدا نکردم که راجع به حرفای توی سرمه یا راجع به نویسندگی باهاشون حرف بزنم،فکر میکنم سخته.یکی دو نفرم هستن ولی سرشون شلوغه.هی خداااا
شایدم زیادی سخت میگیرم.ولی حس تنهایی میکنم بعضی موقعا شدیدا.
۴.یه چند نفریو حذف کردم کاملا از زندگیم و امیدوارم دیگه حتی فکرشون هم ذهنمو مشغول نکنه،تابستون سختی بود حتی سخت‌تر از اون سالی که نتایج کنکورمو اعلام کردن
۵.در کل واسه مراسمای مذهبی و روضه و اینا حوصله ندارم شرکت کنم(اونم تو جمعای زنونه که خسته کنندس)ولی دیروز زن عموم نذری آش داشت و خب منم گفتم زشته اینو نرم من که هستم(اصلنم هوس آش نذری نکرده بودم)یه آقایی اومده بود واسه روضه خونی که آخر روضه داشت دعا میخوند و همه میگفتن الهی آمین.یه قسمت با سوز داشت میگفت:برای هدایت تمام بی حجابا بد حجابا نمیدونم چیا چیا چند تل چیز دیگه هم پشتش گفت،یه نگا به خودم کردم و سعی کردم نخندم فقط.الان این منو گفت؟آخه تنها دختر جوون اون جمع من بودم.خب آخرشم به زور خندمو نگه داشتم و قضیه رو بعدا واسه عمه‌ام تعریف کردم و خندیدیم.


تبلیغات

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها

اطلاع رسانی آزمونهای دکتری دانشگاه امام صادق (ع) نسل چهارم مانسا دونات نظارت بالینی لوگو طراحی Saeid Sakkaki Music | سعید سکاکی کلید نود 32 ورژن 13 کد اکتیو نود 32 ورژن 13 لایسنس نود 32 رایگان - آپدیت نود 32 فروشگاه ایرانیان نمایندگی انحصاری هانا HANNA- تماس 0213311427 Android Spy Apps | Spy Apps For Android | Android Spy Software